اين شعر از خودمه
خسته ام خسته
خسته از گلايه هاي روزگار که تاريکي اش را برايم به ارمغان آورده که چرا گل زردش را در تاريکي هايم به رقص نمي آورد
خسته از آدمک هاي رنگارنگ هر رنگي به چند رنگ از بي قراريهاي فردا آرزوي شب يلدا از اينکه در اوج سيريه خيال هايم تشنه ام واز درونم مرده ام افسوس نمي دانم که چرا زنده ام؟!...