اي وجودم خيره شو به کجا ميروي بدان زجايي مهم و آشنا ميروي
زان سبب فرستاد خاقاني صبحدم ويا حافظ باد صبا را
که جويا شوند احوال آن مه رخان زيبا را
ولي من ميفرستم تورا به جايي که خبرم بري و خبرش نياري
خبر بري خبر از شيدايي ز آه و حسرت و گريه و زاري
خبري ز رخسار زردم از نبود شادي ز وجود دردم
گر تو ديدي آن مه رخ دلربا را
برسان سلام و کوه بي گناهي ما را
به آن مه رخ زيبارو بگو يکي هست که مهرت به دلش نشست!
اين شعر چي؟واسه کي؟دست آخر همشونو اعلام ميکنم!