وبلاگ دانشجویان رشته راهنمایی و مشاوره دانشگاه رازی
با کراوات به دیدار خدا رفتم و شد بر خلاف جهت اهل ریا رفتم و شد ریش خود را از ادب صاف نمودم با تیغ همچنان آینه با صدق و صفا رفتم و شد با بوی ادکلنی گشت معطر بدنم عطر بر خود زدم وغالبه سا رفتم و شد حمد خواندم و آن مد ولاالضالین را ننمودم ز ته حلق ادا رفتم و شد یک دم از قاسم و جبار نگفتم سخنی گفتم ای مایه هر مهر و وفا رفتم و شد همچو موسی نه عصا داشتم و نه نعلین سر خوش و بی خبر و بی سر و پا رفتم و شد مدعی گفت چرا رفتی چون رفتی و کی؟ من دلباخته بی چون و چرا رفتم و شد تو تنت پیش خدا روز شبان خم شدو راست من خدا گفتم و او گفت بیا رفتم و شد مسجد و دیر و خرابات به دادم نرسید فارغ از کشمکش این دو سه تا رفتم و شد خانقاهم فلک آبی بی سقف و ستون پیر من آنکه مرا داد ندا رفتم و شد گفت ای دل به خدا هست خدا هادی تو تا بدین سان شدم از خلق رها رفتم و شد انیمیشن های کارتونی زیبا از سال 3000 که تکنولوژی ها پیشرفت می کند و کار انسان ها را در زندگی راحت تر می کند. در سال 3000 کیف هایتان را حمل نمی کنید کیف هایتان شما را حمل می کند ، رانندگان همیشه مجبور خواهند بود قوانین راهنمایی رانندگی را رعایت کنند و ... حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه چرا کسی رو که داریم ، اولش کسیه که دنبالش می گشتیم اما بعدش دیگه اون کسی نیست که واقعاً دنبالش بودیم ؟! این تجربه رو اکثر کسایی که درگیر روابط عاطفی بودن و یا هستن دارن و خوب می دونن که قراره در مورد چی صحبت بکنم. اجازه بدید باهم دیگه پله پله این مطلب رو بررسی بکنیم و ببینیم که به چه نتیجه ای دست پیدا می کنیم. این بازی از جایی شروع میشه که ما در خودمون احساس می کنیم وجود یک نفر دیگه کمه و به دنبال کسی می گردیم که دوستش بداریم و بیشتر از اون و بدون تعارف ، اون ما رو دوست بداره . (اثری از آثار خودخواهی در همین اول کار هویداست ، و اونم اینه که ما اکثراً دنبال کسی هستیم که ما رو دوست بداره یا در بهترین حالت دوست داشتن متقابل ، یعنی محبت بدیم و محبت بگیریم . یه داد و ستد محبت ، چیزی که با اصالت عشق در تضاده . حالا به این نکته کاری نداریم). بالاخره ما کسی رو پیدا می کنیم و اوایلش ، همچنین بعد از گذشت مدتی این حس رو داریم که این نفر دقیقاً همونیه که ما به دنبالش بودیم و از اینکه اون در زنگی ما هست احساس خوشایندی داریم . یه جور احساس مثل احساس کامل شدن ، پیدا شدن نیمه گمشده و هرچیزی که اسمش رو می گذاریم. در این دورانه که دقیقاً از خود بیخود می شیم ، حاضریم برای خوشحال شدن طرف مقابلمون از خود گذشتگی کنیم و از خیلی از خواسته هامون چشم پوشی کنیم ، همونطور که طرف مقابلمون همین طوری با ما رفتار می کنه . بالاخره هرچی باشه ، الان کسی رو داریم که برای مدت ها به دنبالش بودیم و حالا که داریمش معلومه که برای ما خیلی عزیزه . اما بعد از گذشت مدتی ، کم کم این حس به سراغ ما میاد که این نفری که پیداش کردیم و الان باهاش هستیم ، مقداری از معیار های ما دوره . زمان میگذره و باگذشت زمان این حس در ما تشدید می شه و کم کم درک می کنیم که اون نفر از معیارهای ما دور تر و دور تر می شه و درپایان به این نتیجه می رسیم که اون شخص ، کسی نبود که من می خواستم !! حالا من یک تحلیلی از این موضوع ارائه می دم که فعلاً بهش معتقدم. کاری به اینکه واقعاً این تحلیل من درست هست یا نه ندارم . می تونید در مورد تحلیلم تو بخش نظرات بحث کنید. ما به دنبال نیمه گم شدمون بودیم ، تا کامل بشیم و بتونیم بهتر زندگی کنیم. اون هم به دنبال نیمه گم شده اش بود ، تا کامل بشه و بتونه بهتر زندگی کنه. ما اون رو پیدا کردیم ، اونم ما رو پیدا کرد . ما یه نیم دایره بودیم ، اونم یه نیم دایره بود ، باهم یه دایره کامل رو تشکیل دادیم. حاضر بودیم هر کاری بکنیم تا اون خوشحال باشه ، اونم همینطور . چرا ؟ چون مدت زیادی در انتظار حضورش در زندگیمون بودیم و حالا که بعد از این مدت دراز اومده بود برامون عزیز بود . همینطور ما در زندگی اون.
وقتی گروه نجات ، زن جوان را زیر آوار پیدا کرد او مرده بود اما کمک رسانان زیر نور چراغ قوه ، چیز عجیبی دیدند. زن با حالتی عجیب به زمین افتاده ، زانو زده و حالت بدنش زیر فشار آوار کاملا تغییر یافته بود. ناجیان تلاش می کردند جنازه را بیرون بیاورند که گرمای موجودی ظریف را احساس کردند. چند ثانیه بعد، سرپرست گروه ، دیوانه وار فریاد زد: بیایید، زود بیایید! یک بچه اینجا است. بچه زنده است. آدم های بزرگ درباره ایده ها سخن می گویند آدم های بزرگ درد دیگران را دارند آدم های بزرگ عظمت دیگران را می بینند آدم های بزرگ به دنبال کسب حکمت هستند آدم های بزرگ به دنبال طرح پرسش های بی پاسخ هستند آدم های بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند آدم های بزرگ سکوت را برای سخن گفتن برمی گزینند غصه هم خواهد رفت ??? حضرت حیدر به نام فاطمه حساس بود/ خلقت از روز ازل مدیون بوی یاس بود/ ای که بستی میان کوچه ها بر فاطمه/ گردنت را میشکست آنجا اگر عباس بود/
سال ???? به روایت تصویر
سال ???? به روایت تصویر
سال ???? به روایت تصویر
گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: دارم میمیرم
گفتم: یعنی چی؟
گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم
از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم،
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم،
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت،
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر
داشت میرفت
گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم،
رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!
خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟
باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد
چرا هیچوقت نیمه گمشده مون رو پیدا نمی کنیم
مادر
وقتی آوار از روی جنازه مادر کنار رفت دختر سه – چهار ماهه ای از زیر آن بیرون کشیده شد.
نوزاد کاملا سالم و در خواب عمیق بود. مردم وقتی بچه را بغل کردند، یک تلفن همراه از لباسش به زمین افتاد که روی صفحه شکسته آن این پیام دیده می شد: عزیزم، اگر زنده ماندی، هیچ وقت فراموش نکن که مادر با تمامی وجودش دوستت داشت.
آدم های متوسط در باره چیزها سخن می گویند
آدم های کوچک پشت سر دیگران سخن می گویند
آدم های متوسط درد خودشان را دارند
آدم های کوچک بی دردند
آدم های متوسط به دنبال عظمت خود هستند
آدم های کوچک عظمت خود را در تحقیر دیگران می بینند
آدم های متوسط به دنبال کسب دانش هستند
آدم های کوچک به دنبال کسب سواد هستند
آدم های متوسط پرسش هائی می پرسند که پاسخ دارد
آدم های کوچک می پندارند پاسخ همه پرسش ها را می دانند
آدم های متوسط به دنبال حل مسئله هستند
آدم های کوچک مسئله ندارند
آدم های متوسط گاه سکوت را بر سخن گفتن ترجیح می دهند
آدم های کوچک با سخن گفتن بسیار، فرصت سکوت را از خود می گیرند
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آنچنانی که فقط خاطره ایی خواهد ماند
لحظه را دریابیم
باور روز برای گذر از شب کافیست ???
Design By : Pichak