سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























وبلاگ دانشجویان رشته راهنمایی و مشاوره دانشگاه رازی

سلام. امروز آخرین روزیه که خیلی هامون داریم میایم دانشگاه اگر چه خیلی ها زودتر بدون خداحافظی رفتن اما ما اینقدرم بی مرام نیستیم که بدون خداحافظی بذاریم بریم .به هر حال تو سال 90 برای همه تون آرزوی خوشبختی می کنم و امیدوارم تو سال 90 لبتون پر از خنده باشه .اگه آرزویی برای بچه ها دارید تو قسمت نظرای این پست بذارید

خداحافظ همین حالا


نوشته شده در دوشنبه 89/12/23ساعت 9:6 صبح توسط صفوراکلهری نظرات ( ) |

لاستیک قلبمو با میخ نگات پنچر نکن

 

*

بوق نزن ژیان میخورمت

*

بر در دیوار قلبم نوشتم ورود ممنوع

عشق آمد و گفت من بی سوادم

*

پشت یه ژیان هم نوشته بود

جد زانتیا

*

قربان وجودت که وجودم زوجودت بوجود آمده مادر

*

شتاب مکن، مقصد خاک است

*

رادیاتور عشق من ازبهر تو، آمد به جوش

گر نداری باورم بنگر به روی آمپرم

*

تو هم قشنگی

*

کاش جاده زندگی هم دنده عقب داشت

*

سر پایینی برنده

سر بالایی شرمنده

*

داداش مرگ من یواش

*

کاش میشد سرنوشت را از سر نوشت

*

تند رفتن که نشد مردی

چشم انتظارم که برگردی

*

یا اقدس

یا هیچکس

 


نوشته شده در دوشنبه 89/12/16ساعت 10:3 صبح توسط صفوراکلهری نظرات ( ) |

از سوسک می ترسیم

از له کردن شخصیت دیگران مثل سوسک نمیترسیم...

از عنکبوت میترسیم

از اینکه تمام زندگیمون تار عنکبوت ببنده نمی ترسیم...

از خوب سرخ نشدن قورمه سبزی میترسیم

از سرخ شدن آدما از خجالت نمیترسیم...

از سرما خوردگی میترسیم

از سرخورده کردن دوستامون نمیترسیم...

از شکستن لیوان میترسیم

از شکستن دل آدما نمیترسیم...


نوشته شده در دوشنبه 89/12/16ساعت 9:57 صبح توسط صفوراکلهری نظرات ( ) |

 آفتاب سوزان تابستانی ایستاده بود، ملتمسانه به هر مسافر کش و غیر مسافر کشی رو می انداخت ، . . . گاراژ!!!! تکاپوی او برای رسیدن به دانشگاه توجه هیچکسی را جلب نمی کرد. این روز ها برای نفس کشیدن هم مردم تکاپو می کردند! چه برسه برای سفرهای کوتاه!

 

کلافه شده بود، انگار کسی زبان او را نمی فهمید اما در واقع او بود که زبان تاکسی دار ها را نمی فهمید، تنها کافی بود بگوید 500 گاراژ!

برای خوندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب برید

ادامه مطلب...

نوشته شده در چهارشنبه 89/12/11ساعت 1:16 عصر توسط صفوراکلهری نظرات ( ) |

بعد از مدتها برای اینکه عریضه خالی نباشه یه مطلب علمی گذاشتم که از سایت دانشنامه ی رشد برداشتم.امیدوارم استفاده کنید.

این شاخه از روان شناسی به بررسی فرآیندهایی می‌پردازد که با هدف یاری رساندن به مراجع انجام می‌گیرد. در این فرآیند ، رابطه‌ای بین مشاوره و مراجع ایجاد می‌شود که هدف از این رابطه بررسی موضوعی است که برای مراجع مبهم ، گنگ یا به عنوان یک مشکل مطرح است.

در روان شناسی مشاوره جهت رسیدن به نتایج مورد نظر مشاوره اصول و قوانینی مطرح است که با توجه دیدگاه‌های مختلفی که در زمینه مشاوره وجود دارد، این اصول و قوانین دارای تفاوتهایی از یکدیگر هستند.

ادامه مطلب...

نوشته شده در چهارشنبه 89/12/11ساعت 1:6 عصر توسط صفوراکلهری نظرات ( ) |

مردی نزد روانپزشک رفت و از غم بزرگی که در دل داشت برای دکتر تعریف کرد دکتر گفت به فلان سیرک برو . آنجا دلقکی هست آنقدر می خنداندت تا غمت یادت برود مرد لبخند تلخی زد و گفت : من همان دلقکم


بخشی از نامه چارلی چاپلین به دخترش "ژرالدین" . متن کاملش خیلی قشنگه! ولی چون طولانی بود نذاشتمش! فرصت کردید حتما بخونیدش.

من چارلی هستم ! من دلقک پیری بیش نیستم ! امروز نوبت توست ، من با آن شلوار گشاد پاره پاره رقصیدم و تو در جامه حریر شاهزادگان می رقصی ! این رقص ها و بیشتر از آن صدای کف زدن های تماشاگران گاه ترا به آسمانها خواهد برد، برو! آنجا هم برو ! اما گاهی نیز بروی زمین بیا و زندگی مردمان را تماشا کن ، زندگی آن رقاصان دوره گرد کوچه های تاریک را که با شکم گرسنه می رقصند و با پاهایی که از بینوایی می لرزد ، من یکی از اینان بودم ژرالدین ! .....
در آن شب های دور قصه ها با تو گفتم ، اما قصه خود را هرگز نگفتم ، این داستانی شنیدنی است ، داستان آن دلقک گرسنه ای که در پست ترین محلات لندن آواز می خواند و می رقصید و صدقه جمع می کرد . این داستان من است ، من طعم گرسنگی را چشیده ام ، من درد بی خانمانی را کشیده ام و از این ها بیشتر ، من رنج حقارت آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زد اما سکه صدقه رهگذر خودخواهی آن را می خشکاند احساس کرده ام ، با اینهمه من زنده ام و از زندگان پیش از آنکه بمیرند نباید حرفی زد.


نوشته شده در یکشنبه 89/12/8ساعت 11:44 عصر توسط نازنین صیدی نظرات ( ) |


Design By : Pichak