سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























وبلاگ دانشجویان رشته راهنمایی و مشاوره دانشگاه رازی

فرم خودسنجی مشاور (مربوط به کار عملی درس استاد عارفی) به ایمیل هاتون ارسال شده. اگر کسی فرم رو دریافت نکرده آدرس ایمیلش رو نداشتم. آدرس رو بذارید واسه تون می فرستم.


نوشته شده در سه شنبه 90/10/6ساعت 6:13 عصر توسط نازنین صیدی نظرات ( ) |

http://www.berasad.com/fa/images/stories/6_tatil.jpg


نوشته شده در دوشنبه 90/8/23ساعت 2:31 عصر توسط صفوراکلهری نظرات ( ) |

همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به
دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.

ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.

آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.

گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟

فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:

باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد.

بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟

دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.

ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟

نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.

و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.

در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن
عصبانی بودم.

 وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.

همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.

تقاضای او همین بود.

همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.


گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟

سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟

آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.

مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟

آوا، آرزوی تو برآورده میشه.

آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .

صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.

در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.

چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.

خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا
فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.


اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.


نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن
مسخره ش کنن .

آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم
نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .

آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.

سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟

خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.

 


نوشته شده در دوشنبه 90/7/25ساعت 10:57 عصر توسط حمیرا ویسی نظرات ( ) |

همین...

 

 

مرا ذره ذره درون قصه های خوش آب کردند

 

رویای بودن را برایم خواب دیدند

لحظه هایم را از من گرفتند

و در برابرش ساعت بی کوک روزگار را به من هدیه دادند

اشک را در چشمانم ستودند و خنده هایم را سرکوب کردند

فریاد را در سینه ام پنهان کردند و سکوت را از من ربودند

آزادی ام را در قفس معنا کردند

آری آن ها مرا محکوم به زندگی کردند

و هرگز از من نپرسیدند که غم هایت چیست؟

مرا به بند زندگی کشیدند و هرگز نپرسیدند که دردهایت چیست؟

نپرسیدند که سبب آنهمه اشک هایت کیست؟

آنها مرا محکوم به زندگی کردند و رفتند

رفتند تا بدانم که "هیچ کجا" همینجاست

که بفهمم"هیچ کس" ادمهایی هستند که شاید هم نیستند

تا بدانم زندگی این است...همین!


نوشته شده در دوشنبه 90/7/25ساعت 10:43 عصر توسط حمیرا ویسی نظرات ( ) |

تسلیت

 

سلام.دوست نداشتم مضمون پستی که بعد از مدت ها میذارم تسلیت باشه ولی با دست تقدیر چه میشه کرد؟ درگذشت عموی اقای نامجو رو به ایشون تسلیت میگیم.امیدواریم ان جوان ناکام مشمول رحمت بیکران خداوند قرار بگیره.انشاا...   .


نوشته شده در پنج شنبه 90/6/17ساعت 11:51 صبح توسط محمد رنجبر نظرات ( ) |

 در برخی توصیف نامه ها به منزله ی فقدان برون‌گرایی در نظر گرفته می‌شود. از این رو افراد برون‌گرا خود دارترند تا غیر دوستانه ?مستقل اند تا پیرو ?یکنواخت و متعادل اند تا تنبل و دیر جنب. درون‌گراها الزاما از روابط اجتماعی رنج نمی برند ?اگرچه روحیه ی بسیار شاد برون‌گراها را ندارند ولی افراد غیر خوشحال و بدبینی هم نیستند.

انواع درون گرایی عبارت است از....

 

ادامه مطلب...

نوشته شده در پنج شنبه 90/5/27ساعت 10:15 صبح توسط صفوراکلهری نظرات ( ) |

     بعداز مدت ها یه مطلب اختصاصی مشاوره شاید به دردمون بخوره

 این سخن را بارها شنیده اید که یک فرد ممکن است حتی در میان جمع نیز احساس تنهایی کند. متاسفانه این مورد در دانشگاه و در میان دانشجویان امری بسیار رایج است. در آنجا نیز ممکن است به رغم حضور در میان گروهی از همسالان که نقاط مشترک بسیاری با ما دارند، به شدت احساس ناراحتی و انزوا کنیم.  این حالت با مشاهده سایر دانشجویان که به راحتی و به سرعت با دیگران رابطه دوستی برقرار می کنند یا وارد گروه هایی می شوند که احساس می کنید جایی در آنها ندارید، وخیم تر می گردد. بنابراین جای تعجب ندارد، اگر بدانیم که تنهایی در دانشگاه، بویژه در میان دانشجویان سال اول بسیار رایج است. ورود به دانشگاه مرحله ای مهم در "ترک خانه" بشمار می رود. شاید این نخستین بار است که نه تنها از محیط گرم و صمیمی خانه و خانواده دور می شوید بلکه از دوستی هایی که شاید در طی سال ها شکل گرفته اند، فاصله می گیرد.

     ترک خانه و ورود به دانشگاه در سبک زندگی، کار، الگوها و میزان وابستگی فرد تغییراتی ایجاد می کنند. تاثیرات ناشی از این امر ممکن است فرد را نسبت به آنچه باید انجام دهد یا آنچه باید باشد دچار تردید سازند. پیامد این امر شکل گیری تدریجی ناامنی اجتماعی است و حتی افرادی که در حالت طبیعی با محیط اجتماعی خود سازگارند نیز ممکن است بدان دچار شوند. بنابراین تنهایی برای برخی افراد تجربه ای جدید و آزاردهنده بشمار می رود، در حالی که برای برخی دیگر اندکی شناخته شده تر است اما احتمالا در حال حاضر آنها را نسبت به تغییراتی که ممکن است دانشگاه برایشان به همراه بیاورد دلسرد ساخته است. 

ادامه مطلب...

نوشته شده در پنج شنبه 90/5/20ساعت 9:49 صبح توسط صفوراکلهری نظرات ( ) |

این عکسا رو که دیدم به عظمت خدا بیشتر پی بردم .خدایا شکرت و تو چقدر بزرگ و بی منتهایی

 

 

 

 

 

نوشته شده در دوشنبه 90/5/17ساعت 7:9 عصر توسط صفوراکلهری نظرات ( ) |


Design By : Pichak