سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























وبلاگ دانشجویان رشته راهنمایی و مشاوره دانشگاه رازی

یشترین شهرت فروید مربوط به کار های او در زمینه روان شناسی تمایلات جنسی، رویا ها و ضمیر نا خود آگاه است. او به عنوان پدر علم روان تحلیل گری شناخته می شود.

باید فکر کرد
زیگموند فروید
فروید یکی از بارزترین شخصیت های علمی قرن بیستم است. او در 6 ماه مه
1856 به دنیا آمد و در در 23 سپتامبر 1939 از دنیا رفت. او اطریشی بود و
از بنیانگذاران دانشکده روانپزشکی. بیشترین شهرت فروید مربوط به کار های
او در زمینه روان شناسی تمایلات جنسی، رویا ها و ضمیر نا خود آگاه است.
او به عنوان پدر علم روان تحلیل گری شناخته می شود.

این یک تست روانشناسی است که توسط زیگموند فروید طراحی شده.


فرض کنید که در خانه هستید و پنج اتفاق زیر همزمان پیش میاد.

1- تلفن زنگ میزنه

2- بچه تان گریه میکنه.

3-یکی داره در خونه رو می زنه و صداتون میکنه.

4- لباس ها را بیرون روی طناب پهن کرده اید و بارون میگیره .

5- شیر آب رو در آشپز خانه باز گذاشتید و آب داره سر ریز میشه.

خب حالا با این وضعیت شما به ترتیب کدوم کار ها رو انجام میدید، یعنی از
شماره ی 1 تا 5 رو با چه اولویتی انجام میدید؟
.

.

.

.

.

.

.

.

.

..
 
اولویت های خودتونو تعیین کنید و برای تحلیلش پایین صفحه رو ببینید.

هر یک از 5 مورد بالا نشون دهنده یکی از جنبه های زندگی شماست.



1- زنگ تلفن، نشونه شغل و کار شماست.

2- گریه بچه، نشون دهنده خانواده است.

3- زنگ در خونه ، نشون دهنده دوستان شماست.

4- لباس ها، نشون دهنده پول هستن.

5- سر رفتن آب، نشون دهنده میل جنسی (Sex ) هستش.



ترتیب انتخاب های شما نشون دهنده اولویت های ذهن شما در زندگیه


نوشته شده در چهارشنبه 90/2/21ساعت 9:29 صبح توسط ژیلا قنبری نظرات ( ) |

داستان آموزنده “جایزه “

http://RadsMs.com

داستان آموزنده "جایزه" - www.RadsMs.com

 

جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی

با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف،

خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.

چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد

و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود.

بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.

دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره

پرتقالی را جلوی چمشش دید. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و….

پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.

میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم

سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد.

 

این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت،

فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید،

ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.

آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد،

صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد.

میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت.

عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت.

زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی

که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.

میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت.

پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند.

سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد،

با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود .

او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود.

دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند.

او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت

و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه

محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.

موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت :

” آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان .

سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد.

میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش،

چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود :

من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم .

هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم،

نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت .

بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد


نوشته شده در چهارشنبه 90/2/21ساعت 9:12 صبح توسط ژیلا قنبری نظرات ( ) |

روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ "، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.

 

مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: "تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است"، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد روحانی گفت: "خداوندا نمی فهمم؟!"، خداوند پاسخ داد: "ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند


نوشته شده در چهارشنبه 90/2/21ساعت 8:36 صبح توسط ژیلا قنبری نظرات ( ) |

دختری که فقط 6 روز در طول سال بیدار است !!
دختری که فقط 6 روز در طول سال بیدار است !!
دختری در الجزایر که حیرت پزشکان را برانگیخته است به مدت هفت ماه مداوم بدون آنکه چیزی بخورد می خوابد و سپس سه روز بیدار می شود و پس از آن بار دیگر به خواب هفت ماهه فرو می رود.

به گزارش مشرق، روزنامه الحقیقه الدولیه چاپ اردن با اعلام این خبر افزود : دختر 24 ساله الجزایری که نبیله نام دارد از سه سال پیش به این بیماری مبتلا شده است .

مادر نبیله گفت دخترش به هیچ وجه به غذا میلی ندارد و از 13 سال پیش صحبت نکرده است .

مادر نبیله می افزاید از خواب عمیق دخترش که چند ماه طول می کشد و چیزی نمی خورد و با کسی حرف نمی زند بهت زده شده است اما در برخی مواقع دخترش از ناحیه سر احساس درد می کند.

پزشکان از شناسایی علت این پدیده عاجز مانده اند اما می گویند یک اختلال ژنتیکی است .

نوشته شده در سه شنبه 90/2/20ساعت 4:9 عصر توسط ژیلا قنبری نظرات ( ) |

زندگی مردی با 39 همسر در ساختمانی 100 اتاقه
زندگی مردی با 39 همسر در ساختمانی 100 اتاقه
بدون شک زیونا چانا بزرگترین خانواده دنیا را دارد .

او به همراه 39 همسر و 94 فرزند و14 عروس و 33نوه اش در یک خانه بزرگ زندگی میکند .البته لفظ ساختمان شاید برای توصیف آن بهتر باشد چون این منزل چهار طبقه بیش از یکصد اتاق دارد و در مرکز دهکده باکتوانگ در ایالت میزورام هندوستان قرار گرفته است .آقای چانا به روزنامه سان گفت :من از اینکه بنده خاص خدا بوده ام خوشحالم و او مسئولیت نگهداری از افراد زیادی را به من داده است .
 
من از اینکه 39 همسر دارم و بزرگترین خانواده جهان را اداره می کنم خوشحالم.اداره این اردوگاه بزرگ به انضباط نظامی نیاز دارد و زاتیانگی مسن ترین همسر چانا وظیفه نظم و ترتیب دادن به امور این منزل بزرگ و شست و شو، پخت وپز و تمیز کردن را برعهده دارد . برای یک وعده غذای این عده بیش از 30 مرغ ،شصت کیلو سیب زمینی و 100 کیلو برنج نیاز است .
 
آقای چانا سابقه ازدواج با ده زن در یک سال را هم دارد و همیشه جوان ترین زن با اوزندگی می کند و سایر زنان باید در سایر اتاقها و طبقات منزل باشند.رینکمینی یکی اززنان او که 35 سال دارد چانا را خوش تیپ ترین مرد دهکده می داند .
 
او 17 سال قبل و پس از نامه ای که از چانا برای دعوت به زندگی مشترک دریافت کرد به عقد او درآمد.چانا با وجود اداره این تعداد همسر باز هم به فکر ازدواج است و در تدارک سفری به آمریکا برای ازدواجی جدید در آنجاست.

نوشته شده در سه شنبه 90/2/20ساعت 4:2 عصر توسط ژیلا قنبری نظرات ( ) |

انیمیشن های کارتونی زیبا از سال 3000 که تکنولوژی ها پیشرفت می کند و کار انسان ها را در زندگی راحت تر می کند. در سال 3000 کیف هایتان را حمل نمی کنید کیف هایتان شما را حمل می کند ، رانندگان همیشه مجبور خواهند بود قوانین راهنمایی رانندگی را رعایت کنند و ...

سال ???? به روایت تصویر

سال ???? به روایت تصویر

سال ???? به روایت تصویر

سال ???? به روایت تصویر

سال ???? به روایت تصویر

سال ???? به روایت تصویر

سال ???? به روایت تصویر

سال ???? به روایت تصویر

نوشته شده در سه شنبه 90/2/20ساعت 9:40 صبح توسط ژیلا قنبری نظرات ( ) |

حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: دارم میمیرم
گفتم: یعنی چی؟
گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم
از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم،
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم،
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت،
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر
داشت میرفت
گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم،
رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!
خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟
باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد


نوشته شده در دوشنبه 90/2/19ساعت 2:44 عصر توسط ژیلا قنبری نظرات ( ) |

چرا هیچوقت نیمه گمشده مون رو پیدا نمی کنیم

چرا کسی رو که داریم ، اولش کسیه که دنبالش می گشتیم اما بعدش دیگه اون کسی نیست که واقعاً دنبالش بودیم ؟!

این تجربه رو اکثر کسایی که درگیر روابط عاطفی بودن و یا هستن دارن و خوب می دونن که قراره در مورد چی صحبت بکنم. اجازه بدید باهم دیگه پله پله این مطلب رو بررسی بکنیم و ببینیم که به چه نتیجه ای دست پیدا می کنیم.

این بازی از جایی شروع میشه که ما در خودمون احساس می کنیم وجود یک نفر دیگه کمه و به دنبال کسی می گردیم که دوستش بداریم و بیشتر از اون و بدون تعارف ، اون ما رو دوست بداره . (اثری از آثار خودخواهی در همین اول کار هویداست ، و اونم اینه که ما اکثراً دنبال کسی هستیم که ما رو دوست بداره یا در بهترین حالت دوست داشتن متقابل ، یعنی محبت بدیم و محبت بگیریم . یه داد و ستد محبت ، چیزی که با اصالت عشق در تضاده . حالا به این نکته کاری نداریم).

بالاخره ما کسی رو پیدا می کنیم و اوایلش ، همچنین بعد از گذشت مدتی این حس رو داریم که این نفر دقیقاً همونیه که ما به دنبالش بودیم و از اینکه اون در زنگی ما هست احساس خوشایندی داریم . یه جور احساس مثل احساس کامل شدن ، پیدا شدن نیمه گمشده و هرچیزی که اسمش رو می گذاریم. در این دورانه که دقیقاً از خود بیخود می شیم ، حاضریم برای خوشحال شدن طرف مقابلمون از خود گذشتگی کنیم و از خیلی از خواسته هامون چشم پوشی کنیم ، همونطور که طرف مقابلمون همین طوری با ما رفتار می کنه . بالاخره هرچی باشه ، الان کسی رو داریم که برای مدت ها به دنبالش بودیم و حالا که داریمش معلومه که برای ما خیلی عزیزه .

اما بعد از گذشت مدتی ، کم کم این حس به سراغ ما میاد که این نفری که پیداش کردیم و الان باهاش هستیم ، مقداری از معیار های ما دوره . زمان میگذره و باگذشت زمان این حس در ما تشدید می شه و کم کم درک می کنیم که اون نفر از معیارهای ما دور تر و دور تر می شه و درپایان به این نتیجه می رسیم که اون شخص ، کسی نبود که من می خواستم !!

حالا من یک تحلیلی از این موضوع ارائه می دم که فعلاً بهش معتقدم. کاری به اینکه واقعاً این تحلیل من درست هست یا نه ندارم . می تونید در مورد تحلیلم تو بخش نظرات بحث کنید.

ما به دنبال نیمه گم شدمون بودیم ، تا کامل بشیم و بتونیم بهتر زندگی کنیم. اون هم به دنبال نیمه گم شده اش بود ، تا کامل بشه و بتونه بهتر زندگی کنه.

ما اون رو پیدا کردیم ، اونم ما رو پیدا کرد . ما یه نیم دایره بودیم ، اونم یه نیم دایره بود ، باهم یه دایره کامل رو تشکیل دادیم. حاضر بودیم هر کاری بکنیم تا اون خوشحال باشه ، اونم همینطور . چرا ؟ چون مدت زیادی در انتظار حضورش در زندگیمون بودیم و حالا که بعد از این مدت دراز اومده بود برامون عزیز بود . همینطور ما در زندگی اون.

ادامه مطلب...

نوشته شده در دوشنبه 90/2/19ساعت 2:29 عصر توسط ژیلا قنبری نظرات ( ) |

مادر

وقتی گروه نجات ، زن جوان را زیر آوار پیدا کرد او مرده بود اما کمک رسانان زیر نور چراغ قوه ، چیز عجیبی دیدند. زن با حالتی عجیب به زمین افتاده ، زانو زده و حالت بدنش زیر فشار آوار کاملا تغییر یافته بود. ناجیان تلاش می کردند جنازه را بیرون بیاورند که گرمای موجودی ظریف را احساس کردند. چند ثانیه بعد، سرپرست گروه ، دیوانه وار فریاد زد: بیایید، زود بیایید! یک بچه اینجا است. بچه زنده است.
وقتی آوار از روی جنازه مادر کنار رفت دختر سه – چهار ماهه ای از زیر آن بیرون کشیده شد.
نوزاد کاملا سالم و در خواب عمیق بود. مردم وقتی بچه را بغل کردند، یک تلفن همراه از لباسش به زمین افتاد که روی صفحه شکسته آن این پیام دیده می شد: عزیزم، اگر زنده ماندی، هیچ وقت فراموش نکن که مادر با تمامی وجودش دوستت داشت.


نوشته شده در دوشنبه 90/2/19ساعت 2:26 عصر توسط ژیلا قنبری نظرات ( ) |

آدم های بزرگ درباره ایده ها سخن می گویند
آدم های متوسط در باره چیزها سخن می گویند
آدم های کوچک پشت سر دیگران سخن می گویند

آدم های بزرگ درد دیگران را دارند
آدم های متوسط درد خودشان را دارند
آدم های کوچک بی دردند

آدم های بزرگ عظمت دیگران را می بینند
آدم های متوسط به دنبال عظمت خود هستند
آدم های کوچک عظمت خود را در تحقیر دیگران می بینند

آدم های بزرگ به دنبال کسب حکمت هستند
آدم های متوسط به دنبال کسب دانش هستند
آدم های کوچک به دنبال کسب سواد هستند

آدم های بزرگ به دنبال طرح پرسش های بی پاسخ هستند
آدم های متوسط پرسش هائی می پرسند که پاسخ دارد
آدم های کوچک می پندارند پاسخ همه پرسش ها را می دانند

آدم های بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند
آدم های متوسط به دنبال حل مسئله هستند
آدم های کوچک مسئله ندارند

آدم های بزرگ سکوت را برای سخن گفتن برمی گزینند
آدم های متوسط گاه سکوت را بر سخن گفتن ترجیح می دهند
آدم های کوچک با سخن گفتن بسیار، فرصت سکوت را از خود می گیرند


نوشته شده در دوشنبه 90/2/19ساعت 2:23 عصر توسط ژیلا قنبری نظرات ( ) |

<      1   2   3   4      >

Design By : Pichak