وبلاگ دانشجویان رشته راهنمایی و مشاوره دانشگاه رازی
در حوالی ساعت 6:30 صبح که در فصل مکتب و مکتب خانه خروس خوان محسوب می شود،ساعت شماطه دار قدیمی شروع به نواختن کرده و آهنگ بیدار شدن از خواب ناز را در گوش خواب آلوده ی دانش پژوهان زمزمه می کند که البته به گمانم امروزه این متجددین غرب زده از انواع ساعت های به اصطلاح دیجیتالی و انواع موبایلی جات استفاده نموده که چشمتان روز بد نبیند انواع صداهای بوق و سوت بلبلی ها و هاپ هاپ و قو قولی ها را در گوش دانش پژوهان می چپانند، و جالب تر آنکه این طفلان دیوانه ی علم و معرفت ساعت بخت برگشته را با ضربتی چند خفه نموده و به ادامه ی خواب صبحگاهی (که به گمانم زیباترین پدیده ی عالم است)می پردازند.ساعتی که دقایقی پیش توسط دانش پژوه محترم با احترامات خاصی snooze شده بود بار دیگر شروع به نواختن می کند و ...
اینجاست که مشتاقان مکتب خانه ساعت خود را stop نموده تا به خواب ابدی رود و دیگر مزاحم خوابشان نشود.سپس در حالی که با خیالی آسوده از اینکه دیگر هیچ صوت مزاحمی، مزاحم خوابشان نمی شود، سر به بالین گذاشته و سعی می کنند ادامه ی خواب شیرینی را که در حال دیدنش بودند، ببینند.در همین اثناست که دوباره آوازی برمیخیزد و فرا رسیدن صبح را فریاد می زند.در حالی که آرزو می کند کاش هرگز گوشی برای شنیدن نداشت،دوزاری مبارک می افتد که ساعت یکی از هم اتاقی های گرام است که سعی دارد با هزار عجز و ناله شخص شخیص ایشان را از خواب بیدار کند.برای لحظاتی با خود فکر می کند که چرا ساعتش زنگ نزد که ناگهان به خاطر می آورد که آن بیچاره را با چه فلاکتی محکوم به سکوت کرد!باری سر مبارک را درد نیاورم،در آخر با هر بدبختی و گرفتاری ای که هست با لابه و التماس چهار موبایل که هر یک از هم اتاقی ها جداگانه زحمت کوک کردنشان را کشیده اند، دانش پژوه مذکور دل از تخت خواب نسبتآ گرم و نرم خود می کند.در این لحظه چشم های غرق خوابش می افتد به ساعتی که روی دیوار اتاف خودنمایی می کند و صدای تیک تاکش که شب گذشته تا مدت ها بر روی اعصاب مبارکش قدم زده و نگذاشته بخوابد،گذر سریع لحظات را هشدار می دهد.می بیند که ساعت حوالی 7 را نشان می دهد و این بدان معناست که min20 الی min25 فرصت دارد تا تمام تمهیدات لازم را برای رفتن به دیار مقدس علم و دانش فراهم کند.مسلمآ به دلیل فشردگی وقت مجبور است از بعضی فاکتور بگیرد که از موارد همیشگی آن میل نمودن صبحانه است. البته یادآور می شوم که در این بین پیدا می شوند افرادی که دارای خجستگی حاد هستند و اولین وعده ی روزانه ی خود را همراه با موسیقی صبحگاهی که از رادیو پخش می شود میل می نمایند!!!و به عنوان ورزش صبحگاهی در هوای بس دلپذیر زمستانی کرمانشاه مسیری را که دیگران با سرویس های تعبیه شده به زور می روند ، با پاهای مبارک قدم زنان طی می نمایند!! (با یه حساب سرانگشتی میشه فهمید که 6 از خواب پا می شن!)
هنوز دست و صورت و ما یتعلق به را از زنگارها پاک نکرده و هنوز لباس مقدس علم و دانش را بر تن نکرده ، در حالی که به سمفونی زیبای شکمش که از گرسنگی زار می زند گوش می دهد،طوری شروع به دویدن می کند که تو گویی این جان شیرین است که در پیش چشمانش از دست می رود.اما نه! بس شیرین تر! که در بهارستان موسوم است به سرویس 7:30.که از قرار معلوم چون برود چون آب از دست رفته به جوی باز نمی گردد.
بعد از این دومیدانی اجباری وقتی نفس نفس زنان به عرصه ی سرویس پا می گذارد مشاهده می کند که طبق معمول هر روز جای برای نشستن ندارد و اینجاست که خداوند خود را شاکر می شود که مسافت خوابگاه تا مکتب خانه زیاد نیست و اِلا باید به تمام مشکلات و عوارض دوران علم آموزی خود واریس را نیز علاوه می کرد.
گاهآ راننده ی محترم که مرکب خود را چنان سمندی تندرو می تازاند، مجبور به عنان کشیدن یا به قول امروزی ترمز کردن می شود. و اینجاست که دانش پژوهانی که در رقابت تنگاتنگ جاگیری موفق نشده اند و سرپا ایستاده اند، بر روی سایر هم قطاران (که با طمأنینه ی خاصی در جای خود نشسته اند، چنان که ملکه ی سبا بر تخت خود نمی نشست)نزول اجلال می نمایند که البته دیگران با آغوشی گرم پذیرایشان هستند.
در حالی که در آن شلوغی خود را به میله ای که از جهت ایمنی برای دانش پژوهانی که ایستاده اند تعبیه شده، آویزان کرده و از نمای روبه رو به مانند مصلموبین است، نگاهی به اطراف افکنده و در می یابد که هرچه سعی کند به دلیل ازدیام جمعیت،هیچ view ای زیباتر از رخسار زیبای هم قطاران نمی یابد و ترجیح می دهد سر به زیر افکند.اینجاست که از سربه زیر بودن خود پشیمان می گردد.می بیند کفش عزیزش که قبلآ همواره از تمیزی برق می زده، چنان در این مدت به انواع کثافات آلوده شده که دیگر رنگش قابل تشخیص نیست.ناخودآگاه به یاد دیار گرم و پرمهر خود می افتد و خانه ای گرم تر و پرمهرتر از آن و مادری بس گرم تر و مهربان تر که هر روز صبح او را با چه زحمتی از خواب بیدار می کرده.یاد میزی که هر روز با انواع و اقسام گونه گون خوراکی های صبحانه ای انتظارش را می کشیده.یاد آنکه مادرش درحالی که به زور لقمه ای در دهانش فرو می کرد،اغذیه ای بس مقوی برای ساعات گرسنگی اش در مدرسه،در کیفش جای می داد و با هزار سلام و صلوات فرزند دلبند خود را راهی دیار مقدس علم و دانش می نمود.به یاد کفش ها و لباس های تمیز خود ، به یاد... درحالی که آهی از نهاد برمی آوردو در خاطرات شیرین خود به سر می برد،ناگهان حس می کند که نوری ظلمات چشمانش را زدوده است.سرش را بالا گرفته و نظاره می کند که جمع کثیری از ازدحام اطرافش کاسته شده.کمی که دقیق تر می شود می بیند که بله؛ اینجا سنگر مقدس علم و دانش یا به قول امروزیuni ی خودمونه...
Design By : Pichak |