وبلاگ دانشجویان رشته راهنمایی و مشاوره دانشگاه رازی

 آفتاب سوزان تابستانی ایستاده بود، ملتمسانه به هر مسافر کش و غیر مسافر کشی رو می انداخت ، . . . گاراژ!!!! تکاپوی او برای رسیدن به دانشگاه توجه هیچکسی را جلب نمی کرد. این روز ها برای نفس کشیدن هم مردم تکاپو می کردند! چه برسه برای سفرهای کوتاه!

 

کلافه شده بود، انگار کسی زبان او را نمی فهمید اما در واقع او بود که زبان تاکسی دار ها را نمی فهمید، تنها کافی بود بگوید 500 گاراژ!

برای خوندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب برید

اما انسانها همیشه چوب بی خردی خود را می خورند! نگاهی به ته خیابان انداخت تا شاید مسافرکشی دیگر بیابد، ناگاه برق از رخسارش پرید بی درنگ خود را به سمت دیگر خیابان رساند و اسکناس چروک صد تومنی اش در مقابل گیشه قرار داد: «سه تا بلیط!» (البته این داستان مربوط می شه به وقتی که اتوبوس های داخل شهری بلیطی بود)پیرمرد با طمانینه فراوان و خیس کردن و آماده کردن انگشتان خود سه بلیط انتخاب کرد و پس از چند بار اطمینان از بیشتر نبودن بلیطها آنها را به جوان داد، جوان بلیط ها را گرفت و هراسان روی به سمت دیگر خیابان گردانید، اتوبوس به ایستگاه رسیده بود. ممنونی گفت و به آن سمت خیابان دوید. پیرمرد بیلط فروش خرسند از اینکه مجبور نیست باقی پول جوان را بدهد صد تومنی را برداشت و قبل از نهادن آن در دخل چین و چروک آنرا باز کرد تا از سلامت گوشه های اسکناس مطمئن شود. اما اسکناس یک گوشه نداشت، پیرمرد بسرعت از جا برخاست . . . . .

 

صدایی مهیب . . . ، جیغ زنها و فریاد یا امام رضااااا . . . . .

 

پیرمرد دیر رسیده بود، قبل از رسیدن او، جوان ناخواسته در مسیر یکی از همان مسافر کشهای نارنجی قرار گرفته بود و حالا فقط چند قدم مانده تا اتوبوس بر زمین افتاده بود!

 

جوان بلند شد، اما هرگز به سراغ کیفش نرفت، خودش را نمی تکاند تنها نگاهی به پایین کرد، کسی شبیه او هنوز روی زمین خوابیده بود، جماعت که تا آن لحظه به جوان نگاه هم نمی کردند دور او جمع شدند. جوان دیگر به تاکسی و اتوبوس نیاز نداشت، مسیرش نزدیک بود و نیازی نبود برای رسیدن به مقصد سرمایه ملی را هدر دهد، تنها کافی بود هفت طبقه از زمین دور شود.

 

جوان طبق عادت بی اعتنا به مردم به راهش ادامه میداد که دستهایی قوی شانه هایش را گرفتن!

 

- کجا عمو!!!؟ فکر کردی اینجام بی در و پیکره!!!؟

 

جوان با تعجب بر میگرده : شما؟!!!

 

- مثل اینکه تو باغ نیستی!!! ما نگهبانهای بهشت و جهنمیم!

 

- بهشت و  جهنم!؟!‌

 

- مثل اینکه خیلی خونت داغه! بیا تا حالیت کنیم!

 

- ولی من باید برم دانشگاه، شاید امروز دیگه نمره هامون رو زده باشند!

 

- ای بابا! تو دیگه نمیتونی بری دانشگاه!!

 

- آخه چرا!؟ مگه اخراج شدم!؟! نکنه شما حراستی این!؟

 

- نه بابا مگه دانشجوهای شبانه اخراج هم میشن!؟ اگه شبانه ها اخراج بشن که دانشگاهها برشکست میشن!

 

- پس من کجام!؟ چرا اینجام!؟

 

- اینا مهم نیست مهم اینه که کجا باید بری؟!

 

- خوب کجا باید برم!؟

 

- اینجا ما سوال میکنیم!؟ آخرین بار چند سالت بود؟

 

- فکر کنم یه 23- 24 سالی!

 

- تا حالا مانتو کوتاه پوشیدی؟!

 

- مانتووو!!!!؟؟؟؟؟

 

- عضو بسیج بودی؟!

 

- بسیج!!!؟

 

- عاشق که نشدی!؟

 

-  خوب راستش . . .

 

- آستین کوتاه که نمی پوشی!؟

 

- خیلی نه . . . . .

 

- چه نوع موسیقی ای گوش میدی!؟

 

- همه نوع سنتی پاپ . . .

 

- اسم ببر! مثلا محمد اصفهانی بیشتر یا کویتی پور یا اونوریها!

 

- خوب یادم نیست!

 

- اهل مطالعه ای یا مقابله!؟

 

- مطالعه ترجیحاً!!!

 

- نشریاتی که نیستی؟!

 

- تا تعریفتون از نشریاتی چی باشه!؟

 

- برات متاسفیم! واقعاً حیف شد! حتی یه سر سوزن به فکر آخرتت نبودی، هیچ کاری نمیتونیم برات انجام بدیم! آخه به چه امیدی مردی بد بخت!!!؟ تو که هیچ شانسی واسه بهشت رفتن نداری!!! ولی از اونجایی که معلومه بچه بد نبودی دلمون نمیاد بفرستیمت جهنم! اگه چشم و گوش ما باشی شاید بتونیم یه تخفیفی بهت بدیم!!!!

 

- چی ؟!!! چشم و گوش!؟ مگه شما ها . . . آهای کجا دارین میرین؟! وایسین! . . .

 

- تازه وارد سلام!

 

- سلام آقا . . . اون دوتا کجا رفتن!؟

 

- چیه تو هم گذاشتن سر کار!؟

 

- سر کار چیه میخوان بفرستنم جهنم! باید باهاشون حرف بزنم! فکر نکنم درست قضاوت کرده باشن...

 

- هه هه هه . . . اونا مردم آزارن، ‌کارشونه!!! اینجام دست از سر مردم بر نمی دارن! خواستن سر به سرت بزارن!!! دوست من به بهشت خوش خوش آمدی . . . .

از این داستان جه برداشتی کردید برامون حتما بنویسید


نوشته شده در چهارشنبه 89/12/11ساعت 1:16 عصر توسط صفوراکلهری نظرات ( ) |


Design By : Pichak