وبلاگ دانشجویان رشته راهنمایی و مشاوره دانشگاه رازی
چندسال پیش توی یه کتابی (که اسم کتاب و نویسنده اش یادم نیست) یه نامه بلند بالا از چاپلین خطاب به دخترش خوندم . چند وقت پیش هم یک قسمتی ازش رو گذاشتم رو وبلاگ. یکی از دوستان من توی قسمت نظرات یه موضوع جالبی رو درمورد این نامه نوشته بودن . گویا این نامه رو چاپلین ننوشته. بلکه یک روزنامه نگار ایرانی نوشته به نام فرج ا... صبا. گفتم اطلاع بدم بهتون، فردا نگید من گمراهتون کردم! من خود این نامه رو بارها خوندم. خیلی اهمیتی نداره که کی این نامه رو نوشته. به قول حمیرا : " ننگر که می گوید. بنگر چه می گوید." متن نامه رو در ادامه مطلب می ذارم. اگه خواستید بخونیدش! ژرالدین . دخترم! وقتی بچه بودی ، شب های دراز به بالینت نشستم و برایت قصه ها گفتم: قصه ی زیبای خفته در جنگل ، قصه ی اژدهای بیدار در صحرا. خواب که به چشمان پیرم می آمد ، طعنه اش می زدم و می گفتمش : «برو! من در رویای دخترم خفته ام!» رویا می دیدم ژرالدین! رویا ... رویای فردای تو ، رویای امروز تو! دختری می دیدم بر روی صحنه ، فرشته ای می دیدم در آسمان که می رقصد و می شنیدم تماشاگران را که می گفتند : «دختره را می بینی؟ این همان دختر دلقک پیره! اسمش یادته؟ چارلی! » من چارلی هستم . من دلقک پیری بیش نیستم. امروز نوبت توست. برقص. من با آن شلوار گشاد پاره رقصیدم و تو در جامه حریر شاهزادگان می رقصی. این رقص ها و بیش از آن صدای کف زدن تماشاگران ، گاه تو را به آسمان ها خواهد برد. برو! آنجا هم برو! اما گاهی روی زمین بیا و زندگی مردم را تماشا کن : زندگی آن رقاصگان دوره گرد کوچه های تاریک را که با شکم گرسنه می رقصند و با پاهایی که از بینوایی می لرزند. من نیز یکی از اینان بودم ژرالدین. در آن شبها ؛ در آن شب های افسانه ای کودکی که تو با لالایی قصه های من به خواب می رفتی، من بیدار ماندم . در چهره تو نگریستم . ضربان قلبت را می شمردم و از خودم می پرسیدم : «چارلی ! آیا این بچه گربه هرگز تو را خواهد شناخت؟» تو مرا نمی شناسی ژرالدین! در آن شب های دور ، بس قصه ها با تو گفتم اما قصه ی خود را هرگز نگفتم. این هم داستانی شنیدنی است. داستان آن دلقک گرسنه ای که در پست ترین محلات لندن آواز می خواند و صدقه جمع می کرد. این داستان من است. من طعم گرسنگی را چشیده ام. من درد بی خانمانی را کشیده ام و از این ها بیشتر من رنج حقارت آن دلقک دوره گرد را که در دلش اقیانوسی از غرور موج می زد اما سکه صدقه رهگذر خودخواهی آن را می خشکاند ، احساس کرده ام. با این همه من زنده ام و از زندگان پیش از آنکه بمیرند نباید حرفی زد. داستان من به کار تو نمی آید. از تو حرف بزنیم. به دنبال نام تو ، نام من است : «چاپلین!» با همین نام ، چهل سال بیشتر مردم روی زمین را خنداندم و بیش از آنچه آنان خندیدند ، خود گریستم. ژرالدین! در دنیایی که تو زندگی می کنی ، تنها رقص و موسیقی نیست. نیمه شب، هنگامی که از سالن پرشکوه تئاتر بیرون می آیی، آن تحسین کنندگان ثروتمند را یکسره فراموش کن اما حال آن راننده تاکسی را که تو را به منزل می رساند ، بپرس. حال زنش را هم بپرس ... و اگر آبستن بود و پولی برای خرید لباس بچه اش نداشت ، چک بکش و پنهانی توی جیب شوهرش بگذار. به نماینده خودم در بانک پاریس دستور داده ام ، فقط این نوع خرج های تو را ، بی چون و چرا قبول کند اما برای خرج های دیگرت باید صورت حساب بفرستی. گاه به گاه ، با اتوبوس ، با مترو شهر را بگرد. مردم را نگاه کن. زنان بیوه و کودکان یتیم را نگاه کن. دست کم روزی یک بار با خود بگو : «من هم یکی از آنان هستم.» تو هم یکی از آنان هستی دخترم! نه بیشتر! هنر پیش از آنکه دو بال دور پرواز به انسان بدهد، اغلب دو پای او را نیز می شکند. وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه ، خود را برتر از تماشاگران رقص خود بدانی ، همان لحظه صحنه را ترک کن و با اولین تاکسی خود را به حومه پاریس برسان. من آنجا را خوب می شناسم . از قرن ها پیش آنجا ، گهواره بهاری کولیان بوده است.در آنجا رقاصه هایی مثل خودت خواهی دید. زیباتر از تو. چالاک تر از تو و مغرور تر از تو. آنجا از نور کور کننده نور افکن های تئاتر شانزه لیزه خبری نیست. نور افکن رقاصگان کولی تنها نور ماه است. نگاه کن! خوب نگاه کن! آیا بهتر از تو نمی رقصند؟ اعتراف کن دخترم! همیشه کسی هست که بهتر از تو می رقصد. همیشه کسی هست که بهتر از تو می زند و این را بدان که در خانواده چارلی ، هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران یا گدای کنار رود سن ، ناسزایی بگوید. من خواهم مرد. تو خواهی زیست. امید من آن است که هرگز در فقر زندگی نکنی. همراه این نامه یک چک سفید برایت می فرستم.هر مبلغی که می خواهی بنویس و بگیر.اما همیشه وقتی دو فرانک خرج می کنی ، با خودت بگو : «سومین سکه مال من نیست.این باید مال یک مرد گمنام باشد که امشب به یک فرانک نیاز دارد.» جستجویی لازم نیست. این نیازمندان گمنام را اگر بخواهی همه جا خواهی یافت. اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم برای این است که از نیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم. من زمانی دراز در سیرک زیسته ام و همیشه و هر لحظه ، برای بندبازانی که از روی ریسمانی بس نازک راه می روند ، نگران بوده ام. اما این حقیقت را به تو بگویم دخترم ، مردمان بر روی زمین استوار بیشتر از بند بازان بر روی ریسمان نا استوار ، سقوط می کنند. شاید اگر شبی ، درخشش گرانبها ترین الماس این جهان تو را فریب دهد ، آن شب ، این الماس ، ریسمان نا استوار تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است. شاید روزی چهره ی شاهزاده ای تو را گول زند. آن روز ، تو بندبازی ناشی خواهی بود و بندبازان ناشی همیشه سقوط میکنند. دل به زر و زیور نبند ، زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و خوشبختانه این الماس بر گردن همه می درخشد. اما اگر روزی دل به آفتاب چهره مردی بستی ، با او یک دل باش. به مادرت گفته ام در این باره برایت نامه ای بنویسد. او عشق را بهتر از من می شناسد و او برای تعریف یک دلی شایسته تر از من است. کار تو بس دشوار است؛ این را می دانم بر روی صحنه جز تکه ای حریر نازک ، چیزی بدن تو را نمی پوشاند ، به خاطر هنر می تون لخت و عریان بر روی صحنه رفت و پوشیده تر و باکره تر بازگشت. اما هیچ چیز و هیچ کس دیگر در این جهان نیست که شایسته آن باشد که دختری ناخن پایش را به خاطر آن عریان کند. برهنگی ، بیماری عصر ماست و من پیرمردم و شاید که حرف های خنده آور می زنم. اما به گمان من ، تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست می داری. بد نیست اگر اندیشه تو در این باره مال ده سال پیش باشد. مال دوران پوشیدگی!نترس! این ده سال تو را پیرتر نخواهد کرد. به هر حال امیدوارم تو آخرین کسی باشی که تبعه جزیره لختی ها می شود. می دانم که پدران و فرزندان همیشه جنگی جاودانه با یکدیگر دارند. با من ، با اندیشه من ، جنگ کن دخترم. من از کودکان مطیع خوشم نمی آید. با این همه ، پیش از آنکه اشک های من ، این نامه را تر کند ، می خواهم یک امید به خودم بدهم : امشب ، شب نوئل است . شب معجزه است و امیدوارم معجزه ای رخ دهد تا تو آنچه را من به راستی می خواستم بگویم ، دریافته باشی. چارلی دیگر پیر شده است ژرالدین! دیر یا زود باید به جای آن جامه های رقص ، لباس عزا بر تن کنی و بر سر مزار من بیایی . حاضر به زحمت تو نیستم. تنها گاه گاهی چهره ی خود را در آینه نگاه کن. آنجا مرا نیز خواهی دید! خون من در رگ های توست. امیدوارم حتی آن زمانی که خون در رگ های من می خشکد ، چارلی را ، پدرت را فراموش نکنی.من فرشته نبودم اما تا آنجا که در توان من بود تلاش کردم آدم باشم. تو نیز تلاش بکن. رویت را می بوسم.
اینجا شب است. یک شب نوئل. در قلعه کوچک من ، همه این سپاهیان بی سلاح خفته اند. برادر و خواهر تو و حتی مادرت. به زحمت توانستم بی آنکه این پرندگان خفته را بیدار کنم ، خود را به این اتاق نیمه روشن کوچک ، به این اتاق انتظار پیش از مرگم برسانم. من از تو بس دورم... خیلی دور. اما چشمانم کور اگر یک لحظه ، تصویر تو را از چشم خانه ی من دور کنند. تصویر تو آنجا ، روی میز هم هست. تصویر تو اینجا روی قلب من نیز هست. اما تو کجایی؟آنجا ، در پاریس افسونگر ، بر روی آن صحنه پرشکوه تئاتر شانزه لیزه می رقصی. این را می دانم و چنان است که گویی در این سکوت شبانگاهی ، آهنگ قدم هایت را می شنوم و در این ظلمات زمستانی برق ستارگان چشمانت را می بینم. شنیده ام نقش تو در این نمایش پر نور و پر شکوه ، نقش آن شاهدخت ایرانی است که اسیر خائن تاتار شده است. شاهزاده خانم باش و برقص. ستاره باش و بدرخش اما قهقهه تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی آور گل هایی که برایت فرستاده اند ، تو را فرصت هشیاری دهند. در گوشه ای بنشین ، نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرادار. من پدر تو هستم ژرالدین ! من چارلی چاپلین هستم!
Design By : Pichak |